جمعه ست اما قرمز نمیپوشم.
این روزها دانا(Donna) و جدیدا والری تنها کسانی هستن که در جریان لحظه به لحظه کار پیدا کردن من هستن ، از این بابت خوشحالم. انگار که شریک شدن با دیگران سهم خود آدم رو از نگرانیها کمتر میکنه .فکر کردم گاهی آدمهای نزدیک مثل پسرک و مثل خواهرها م چقدر دور میشن و بظاهر غریبه ها چقدر نزدیک.
دیروز غروب روی کاناپه روبروی تلویزیون لم داده بودم و داشتم با بدنم کلنجار میرفتم تا قانعش کنم بجای سریال تکراری دیدن بره بیرون پیاده روی و آخرش هم موفق شدم.هر وقت زندگی رو دست انداز میفته عادتهای طبیعی من هم بهم میخوره . مثل وزرش کردن، غذا خوردن خواب و بیداری..و مدتی طول میکشه تا همه چیز برگرده جای خودش ،این که نشد کار. اینطور هیچوقت یک پیرزن خوش تیپ و سالم نمیشم.
چیز جدیدی که کشف کردم اینه که :آدم همونطور که میتونه فکرهاشو اولیت بندی کنه و تصمیم بگیره که فعلا "بهش"فکر نکنه تا وقتش بشه، میتونه احساساتش رو هم توی نوبت بگذاره و به خودش بگه که :" الان موقعش نیست باید روی چیزهای دیگه متمرکز بشی فعلا احساسش نکن تا بعد"
صبح زودتر بیدار شدم . آشغالها رو بردم بیرون .به صورتم لیموترش زدم. برای نهارم ساندویچ ماهی درست کردم و یک ساندویچ پنیر برای بعداز ظهرم تا با قهوه بخورم. شلوارک فیروزه ایم با تاپ نقشدار خوشگل سبز و آبیم به در اتاق آیزونه و داره از توی جالباسی بهم چشمک میزنن که زود باش برو دوش بگیر و بیا مارو بپوش داره دیرت میشه.
خیلی خب فعلا همین. روز خوبی داشته باشیم.